محل تبلیغات شما

هوا به شدت گرم بود.به خاطر مکانی که داخلش بودم مجبور بودم چادر سرم کنم که بیشتر گرمم میشد.کنارضریح نشستم درد و دل کردم هر وقت دلم میگرفت میومدم اینجا حرف میزدم و گریه میکردم.نگاه سنگین یه نفر رو روم حس میکردم.جو برام سنگین شده بود.دیگه مثل دفعه های قبل راحت نبودم.نمیتونستم راحت گریه کنم؛اشکام رو با گوشه چادرم پاک کردم نگاهی به چهره ی زن که خیره به من بود انداختم.زن لبخندی به صورت خیس از اشکم زد و ازجاش بلند شد و رفت.بوسه ای به ضریح زدم و چادرم رو مرتب کردم و به خونه رفتم.اکثراوقاتی که اینجا میومدم چادر میپوشیدم،چادر رو دوست داشتم اما مادرم علاقه ی چندانی به این نوع پوشش نداشت.

صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم.مقنعه و مانتوی مشکی که بلندیش تا مچ پام میرسید و شلوار غواصی به همراه کتونی آبی پوشیدم و به سمت دانشگاه رفتم.

هفته ها به همین منوال طی میشد که یه روز احساس کردم از کوچمون که رد شدم یه نفر دنبالم میاد توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.

روزها گذشت و یک شب که مشغول شستن ظرف ها بودم که صدای مامانم حواسم رو پرت کرد و لیوان از دستم افتاد و شکست.مامانم با سرعت اومد تو آشپزخونه و همونطور که ناسزا میگفت خرده های لیوان رو جمع میکرد.با خشونت به کارم ادامه دادم ظرف ها رو که شستم بی هیچ حرفی به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.

صدای پدرم که مثل همیشه مدافع من بود رو شنیدم که مادرم رو سرزنش میکرد.

بابا-خانوم مهرزاد دیگه بزرگ شده چرا اینطوری باهاش رفتارمیکنی؟

مامان-آخه نمیدونی مصطفی چند دفعه تا حالا ظرف شده.خیر ندیده یه کار بلدنیست.نمیدونم خونه شوهر میخواد چیکارکنه.بدبخت اون کسی که میخواد این رو بگیره.اصلا کسی پیدانمیشه و الا هم سن و سال های این دختره همه شوهرکردن ولی این دختره گور به گور شده خاستگارم نداره که من دلم رو خوش کنم.

سرشب بود ولی دلم میخواست بخوابم؛بخوابم که دیگه این مزخرفات رو نشنوم،تامثل همیشه تحقیر نشم،تامثل همیشهاشکام راه خودشون رو پیدا کردن و سرازیر شدن.پدرم سکوت کرده بود دیگه ازم دفاع نمیکرد.معلومه که هردوشون از وجود من تواین خونه خسته شدن.رفتم بیرون باهمون صدایی که از سنگینی بغض میلرزید گفتم:مگه شما همونایی نیستین که میگفتین تو بایدپیش ما بمونی؟مگه شما نگفتین که بایددرسم رو بخونم؟چرا آزارم میدین؟مامان شما خودت خسته نشدی از بس شوهرو خاستگارای این و اون رو زدی تو سرم؟به خدا خستم کردین.اگه خسته شدین بگین از این خونه برم چرا آزارم میدین؟چرا تحقیرم میکنین؟

مامان خونسرد به دیوار رو به رو زل زده بود انگار نه انگار که من هستم.نگاه پر دردم که به پدرم افتاد پاهایم سست شد.درچشمان همیشه مهربانش که از شدت مهربانیش آتش میگرفتم زل زدم اما حالا تا عمق وجودم یخ زد،من بغضش را دیدم.سیبک گلویش که بالا و پایین میشد به راحتی میتوانستی بفهمی که چه بغض سنگینی مهمان گلویش است و راه نفسش را بسته.کدام را باور کنم بغضت را یا چشمان یخ زده ات را؟

این داستان ادامه دارد.

(طلسم)سومین داستان برگزیده مسابقات فرهنگی وهنری درتهران.اثری از:س.ف.جعفرپور

ادامه داستان طلسم

پارت سوم داستان طلسم

رو ,یه ,خونه ,صدای ,های ,ها ,و به ,که از ,من بود ,بود دیگه ,این دختره

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روزگار نشاط گروه صنعتی کرمان نیرو سازنده سینی کابل