محل تبلیغات شما

مهدیس به دیدنم اومده بود.بادیدن وضعیتم اشک توچشاش حلقه زد.تمام اتفاقاتی که در این دو روز رخ داده بود رو تعریف کردم و هرلحظه چشمای مهدیس متعجب تر میشد.مهدیس بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.از صداهای نامفهومی که به گوشم میرسید متوجه شدم که مهدیس و مادرم با هم حرف میزنن.صدای زنگ منو از فکر بیرون آورد.

مامان-سلام شهربانو جان خوبی؟

نمیدونم زن عمو چی گفت که مامان قضیه قبرستون و ناله ها رو براش تعریف کرد.پس مهدیس همه چیز رو به مامانم گفته بود.

مامان-گفتی کجا؟

-.

مامان-باشه قربون دستت به مرتضی هم سلام برسون‌خداحافظ

کنجکاو شدم بدونم که زن عمو چی گفته که صدای مادرم رشته افکار رو پاره کرد.

مامان-سلام مصطفی زود بیا خونه نمیخواد دنبال دکتر بگردی.شهربانو یک جایی رو گفت اگه اونجا ببریمش به احتمال ۹۰٪خوب میشه.زود بیا خونه بهت میگم کجا.

نیم ساعت بعد پدرم خونه بود.کمی م حرف زدن ولی چون صداشون خیلی آروم بود من چیزی متوجه نشدم.مادرم اومد تو مانتوم رو تنم کرد و گفت:مهرزاد باید بریم پیش آقای تابان.

-آقای تابان کیه؟

مامان-همون دعا نویس دیگ ک همه تعریفشومیکنن

-مامان میدونی که من اعتقاد ندارم

مامان-اعتقاد ندارم چیه مهرزاد باید بری.بهتر از این وضعیته.

بالاجبار با پدر و مادرم پیش همون دعا نویس که بهش آقای تابان میگفتنرفتیم.

کف دستش رو نگاهی کرد وگفت-بگو.

من از تمام ماجرای صدا و ناله ها و اتفاقای اون شب تو قبرستون براش گفتم.اون گفت که جن ها برام طلسم کردن و باید این طلسم شکسته بشه تا حال منم خوب بشه؛اما پول زیادی برای خوندن دعا لازمه.دلم برای پدرم سوخت.حدود ۴۵۰ هزار تومن به دعا نویس داد.یه بطری آب رو آورد داخلش دعایی خوند و گفت که از این آب کمی بخورم و بدنمو با اون آب بشورم.

خونه که رفتیم یه لیوان از آب رو به زور پدر و مادر خوردم و تو حموم خودم رو با بقیه آب شستم؛اما چرخش سرم تغییری نکرد.پدرم به اون دعا نویس زنگ زد و گفت که حالم بهتر نشده.دعا نویس گفت که رو به قبله بخوابم.انگار که دیگه اونم امیدی نداشت.بازم به اجبار به حرفش عمل کردم و چون خیلی خسته بودم به ثانیه نکشید که پلکام روی هم افتاد و خوابم برد.

وقتی چشم باز کردم کسی نبود.از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم.تو آینه نگاهی به خودم انداختم.خدایا شکرت سرم دیگه نمیچرخه.

 از فرط خوشحالی اشک میریختم.با گریه داد میزدم:خوب شدم،من خوب شدم.پدرم به سرعت از پله ها بالا اومد و مادرم از آشپز خونه سریع بیرون اومد و با دیدن حالم به سمتم اومد و منوبغلم کرد.پدرم بوسه ای برپیشانی ام زد و به وضوح خوشحالی رو در چهره هردوشون دیدم.در این مدت که اوضاع من نامساعد بود دیدم که پدر و مادرم چقدر شکسته شدن،چقدر غم توچهرشونه؛اما با شکسته شدن این طلسم دیدم که غم چهره اونا هم در هم شکست.

پایان فصل اول

(طلسم)سومین داستان برگزیده مسابقات فرهنگی وهنری درتهران.اثری از:س.ف.جعفرپور

ادامه داستان طلسم

پارت سوم داستان طلسم

رو ,مادرم ,خونه ,مامان ,دعا ,هم ,گفت که ,دعا نویس ,و مادرم ,و گفت ,اومد و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها