محل تبلیغات شما

اول رفتم سرخاک مادربزرگم قبرش روشستم؛فاتحه ای خوندم وهمونجانشستم.نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی نگاهی به دور و برم انداختم همه جا تاریک بود.میخواستم برگردم که صدای فریاد خفه ای من رو متوقف کرد.قبرها رو از نظر گذروندم و نگاهم روی یه قبر ثابت موند.ازقبر دودبلند میشد.نزدیک قبر رفتم،صدای فریاد هم از همین قبر میومد.صدای فریاد لرزه به تنم انداخت.نگاهی به اسم روی قبرانداختم.به یادآوردم روزی که با پدرم به قبرستون اومده بودیم پدرم گفت:این مرد در حق خیلی ها ظلم کرده و در آخر هم با خفت و خواری به آغوش مرگ رفت.یعنی این مرد داره عذاب میکشه.خدایاعدالتت رو شکر.میدونستم که همه گناهکارا به سزای اعمالشون میرسن.

خواستم برم که احساس کردم پام به چیزی گیر کرده.به مچ پام نگاه کردم اما چیزی نبود؛انگار یه نفر پام رو گرفته بود.وحشت تمام وجودمو به لرزه انداخته بود.احساس کردم کسی داره با دستاش به سرم فشار میاره.از جام بلند شدم،سرم به دوران افتاده بود و میچرخید.حرکت بی وقفه سرم دست خودم نبود.باهزار زحمت خودم رو به خونه رسوندم.

مامانم رو پله ها نشسته بود و پدرم در حیاط قدم میزد.همین که رسیدم پدرم به سمتم خیز برداشت که باگردش سرم وسط راه متوقف شد.

بابا-مهرزاد حالت خوبه؟چراسرتو میگردونی؟کجابودی؟

مادرم با نگرانی به سمتم اومد؛دستش رو دو طرف سرم گذاشت اما نتونست حرکات پی در پی سرم رو متوقف کنه.

مامان-مصطفی بچم چش شده؟

بابا-نمیدونم بذار بریم داخل یه جا بشینه استراحت کنه شاید بهتر شد.

به کمک پدر و مادرم روی مبل نشستم اما سرم همچنان میچرخید.

بابا-مهرزاد،بابایی خوبی؟چیشد که اینطوری شدی؟

وباز هم سکوت

بابا-مهرزاد بابا چرا حرف نمیزنی دخترم؟

لال نشده بودم ولی هنوز تو شوک بودم و ترس تو وجودم رخنه کرده بود

بابا-سپیده لباس بپوش ببریمش دکتر

به همراه پدر و مادرم به شهر رفتیم.پدرم از راننده خواست که ما رو به نزدیک ترین بیمارستان برسونه.

پیش دکتر رفتیم.اونم بعدازدیدن علائمم نتونست بیماری که من بهش مبتلا شده بودم رو تشخیص بده.پدرم مرتباً با تلفن صحبت میکرد.

بابا-مرتضی میگه ببریمش رشت.

مامان-میدونی تا رشت چقدر راهه؟بچم تلف میشه‌

بابا-مجبوریم سپیده دکتر اینجا که کاری نتونست بکنه.

بعد از طی راه طولانی که واسم ساعت ها طول کشید تو رشت پیش دکتری که عمو مرتضی معرفی کرده بود رفتیم.دکتر چند تا قرص و دارو تجویز کرد و ما رو راهی خونه کرد.به خونه که رسیدیم عمو مرتضی و زنش هم اونجا بودن.گردش خفیف سرم مانع از خوردن قرص میشد.با هر سختی بود بالاخره خوردمو خوابیدم اما خیلی اذیت میشدم چون هنوز هم سرم متوقف نشده بود.صبح که بیدار شدم فکر کردم بهتر شدم و میتونم به مدرسه برم اما فقط در حد فکر بود.پدرم منو پیش بهترین متخصص تو رشت برد؛اما اونم مثل دکترای شب قبل گفت که بیماری من ناشناخته هست و اگه همینجوری پیش بره امیدی به زنده موندنم نیست.پدرم با ناامیدی و مادرم باسری پایین و من هم با زبانی که مدتی است لال شده بود راهی خونه شدیم‌.

(طلسم)سومین داستان برگزیده مسابقات فرهنگی وهنری درتهران.اثری از:س.ف.جعفرپور

ادامه داستان طلسم

پارت سوم داستان طلسم

رو ,سرم ,پدرم ,هم ,خونه ,پیش ,و مادرم ,به خونه ,احساس کردم ,رو متوقف ,نگاهی به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها