محل تبلیغات شما



مقدمه:

اعتقاد که داشته باشی به هرچیزی و هر کسی؛آن چیزو آن کس تمام طلسم های دنیا را برایت میشکند تا تو به مراد خویش برسی.

اما امان از روزی که اعتقاد نداشته باشی حتی شکستن طلسم هم تو را به مرادت نخواهد رساند.

فصل اول(طلسم ارواح)

باز هم صداهایی شبیه زوزه ی شغال،صداها زیاد بودند.ازپنجره به بیرون نگاه کردم،مه مانع دیدم میشد.تابه حال از این صداهایی که در نیمه های شب میشنیدم باکسی حرف نزدم.بیخیال صداشدم و پتو رو روی سرم کشیدم و باهزار زحمت خوابیدم.

صبح که میخواستم به مدرسه برم نیم نگاهی به آنجا کردم و رفتم.توفکر فرورفتم؛دیشب صداها خیلی زیاد شده بود و مه که بیشتر از همیشه فضا را مبهم کرده بود.دلم میخواست از این صداها با کسی حرف بزنم.

کنار مهدیس نشستم.

مهدیس-سلام چطوری؟

-سلام خوبم

مهدیس-ولی چشمای قرمزت یه چیز دیگه میگه

بامهدیس از پیش دبستانی تا به حال دوست بودم،واقعا دوسش داشتم و بهش اعتماد داشتم؛پس بهترین فرد برای اینکه این موضوع رو بهش بگم مهدیس بود.

-راستش دیشب دیر خوابیدم

مهدیس-مهمون داشتید؟

-نه

مهدیس-پس چی؟

-مهدیس اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی چیزی نگی؟

مهدیس-حتما

-ببین مهدیس چند وقته نیمه شب از کنار خونمون صداهای عجیبی مثل صدای زوزه ی شغال میاد.چند بار خواستم از پنجره ببینم چیه که غلظت مه اینقدر زیاد بود که نمیتونستم چیزی رو ببینم

مهدیس-خب اولا مه تو شمال مخصوصا این موقع پاییز طبیعیه؛ثانیا حتما شبا تو شالیزارتون شغالی چیزی میاد

-مهدیس شالیزار چیه؟شالیزار پشت خونمونه.من میگم کنار خونمون.

مهدیس-میشه دقیقا بگی کنار خونتون کجاست؟

سرم رو نزدیک تر بردم و آروم در گوشش گفتم:قبرستون.

این داستان ادامه دارد.

 

 


مهدیس اول تعجب کرد اما بعد پوزخند زد.

مهدیس-برو بابا حتما دیوونه شدی.میگم آخرشب فیلم های ترسناک نگاه نکن واسه همین چیزاست

-فیلم ترسناک چیه مهدیس،دارم جدی حرف میزنم

مهدیس-توخودت بودی باورمیکردی؟

-اگه تو میگفتی آره

مهدیس تو فکر فرو رفت.سرم رو روی میز گذاشتم؛بااومدن معلم رفتم سر جام نشستم.زنگ تفریح اول چون بچه ها پیشمون بودن نتونستیم حرفی بزنیم.زنگ تفریح دوم مهدیس دستم رو گرفت و رفتیم روی یه نیمکت نشستیم.

مهدیس-ببین مهرزاد باید به من ثابت کنی

-آخه چه جوری؟مثلا اینکه بیای خونمون؟

مهدیس-نه،توخودت دوست نداری بدونی صدای چیه؟

-خب آره،البته دوست که ندارم بیشتر کنجکاوم

مهدیس-حالا هر چی.فردا شب که دسته برای امام حسین میارن ما هم به همون بهونه میایم بیرون.بادسته تاقبرستون میریم بعدشم میریم قبرستون که ببینیم صدای چیه.

-باشه پس فرداشب جلوی مسجد همدیگر رو میبینیم

زنگ آخرم تموم شد و به خونه رفتیم.فرداپنج شنبه و مدرسه هم تعطیل بود؛درس و مشقی هم نداشتم.رفتم کنار پنجره وایسادم و به بیرون نگاه کردم.قبرستون مثل همیشه بود؛عادی،نه مه و نه صدایی.شامم رو خوردم و به اتاقم رفتم.ولی امشب صدایی نمیومد.خیلی خسته بودم،رخت خوابم رو پهن کردم و به زیر پتو رفتم.

ساعت حدودا سه نیمه شب بود.تشنم شده بود.بلند شدم و تو جام نشستم.پارچ رو از بالای سرم برداشتم و لیوان رو لبالب از آب پر کردم و خوردم.هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای فریاد شنیدم و باز هم اون صداهایی که مثل زوزه ی شغال بود؛ترسیدم.اون صدای فریاد کی بود؟تاصبح بیدار موندم.میخواستم به مهدیس زنگ بزنم و بگم اما نمیشد چون مادرم میفهمید،پس تصمیم گرفتم شب که برای دیدن دسته رفتم بهش بگم.

زود شامم رو خوردم و چادرم رو سرم کردم و راه مسجد و در پیش گرفتم.مهدیس رو که دیدم بی وقفه از صداها و فریادهایی که دیشب شنیدم گفتم.احساس ترس در وجودم رخنه کرد؛اما باید میفهمیدم این صداها از چی یا کی بود.

بادسته همراه شدیم و تا قبرستون رفتیم،به قبرستون که رسیدیم دست مهدیس رو کشیدم و داخل قبرستون شدیم.

این داستان ادامه دارد.


نه مه ای بود و نه صدایی.

مهدیس-دیدی مهرزاد خانوم.دیدی میگم دیوونه شدی.دیدی صدایی نمیاد.ببین اصلا کسی نیست که بخواد صدایی بیاد

-اَه بس کن هی دیدی،دیدی.ولی من اون صداها رو شنیدم

مهدیس-باشه بیا بریم من حس خوبی به این فضا ندارم

دوان دوان به دنبال دسته رفتیم.جسمم به دنبال دسته امام حسین و روحم در پی اون صداهای توی قبرستون.به خونه برگشتم و از خستگی به آغوش خواب رفتم.صبح شد؛تصمیم گرفتم م حرف بزنم

-مامان میتونم یه چیزی بگم

مامان-بگو مهرزاد جان

-مامان شبا که تو اتاق میخوابم یه صداهای عجیبی میاد

مامان-اگه میترسی بیا تو پذیرایی بخواب دخترم

-مامان بحث سرخواب نیست؛مامان صدای فریاد از قبرستون میاد.شبا کسی تو قبرستون هست؟

مامان-نه مامان جون چیزی نیست.اون قدیما میگفتن که کسایی که تواین دنیا خطا و گناهی مرتکب شدن تو اون دنیا به سزای اعمالشون میرسن و شایعه شده بود که بعضی اوقات از قبر اون افراد خطاکار صدای فریاد و ناله میاد که نشون از عذابشونه؛ولی منکه فکر میکنم همش شایعه و خرافاته حالا هم حتما تو به این چیزا فکر میکنی که احساس میکنی از قبرستون صدا میاد

-باشه مامان من با مهدیس میرم تعزیه نگاه کنم

مامان-برو مواظب خودت باش

چادرم رو سرم کردم و به سمت مسجد رفتم.با مهدیس تعزیه رو نگاه کردیم و بعد از اتمام تعزیه نماز ظهر عاشورا رو خوندیم.رفتم کنار پیش نماز مسجد تا درباره ی حرفی که مادرم گفت از ایشون سوال کنم

-سلام حاج آقا ببخشید من یه سوال داشتم

حاج آقا طباطبایی-سلام دخترم،بپرس جانم

-حاج آقا من شنیدم کسایی که تو اون دنیا عذاب میکشن،صدای ناله ها و فریاد هاشون از قبر میاد؟آیا این حرف حقیقت داره؟

حاج آقا طباطبایی-ببین دخترم ما هم فقط شنیدیم و کسی دقیق هنوز بهش ثابت نشده و کسی نتونسته ثابت کنه البته برای این گفته نظریات دیگه مثل اینکه این صداها صدای ناله ی اجنه هست هم وجود داره.شما هم زیاد خودتو درگیر این مسائل نکن

-چشم ممنون حاج آقا بااجازه

حاج آقا طباطبایی-در پناه حق دخترم

به خونه رفتم و تو اتاق نشستم تا حرفای حاج آقا رو تجزیه و تحلیل کنم.غروب شده بود؛میخواستم به قبرستون برم.کنجکاویم فوران کرده بود.مانتوم رو پوشیدم و روسریم رو سرم کردم و راهی قبرستون شدم.

این داستان ادامه دارد.

 


اول رفتم سرخاک مادربزرگم قبرش روشستم؛فاتحه ای خوندم وهمونجانشستم.نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی نگاهی به دور و برم انداختم همه جا تاریک بود.میخواستم برگردم که صدای فریاد خفه ای من رو متوقف کرد.قبرها رو از نظر گذروندم و نگاهم روی یه قبر ثابت موند.ازقبر دودبلند میشد.نزدیک قبر رفتم،صدای فریاد هم از همین قبر میومد.صدای فریاد لرزه به تنم انداخت.نگاهی به اسم روی قبرانداختم.به یادآوردم روزی که با پدرم به قبرستون اومده بودیم پدرم گفت:این مرد در حق خیلی ها ظلم کرده و در آخر هم با خفت و خواری به آغوش مرگ رفت.یعنی این مرد داره عذاب میکشه.خدایاعدالتت رو شکر.میدونستم که همه گناهکارا به سزای اعمالشون میرسن.

خواستم برم که احساس کردم پام به چیزی گیر کرده.به مچ پام نگاه کردم اما چیزی نبود؛انگار یه نفر پام رو گرفته بود.وحشت تمام وجودمو به لرزه انداخته بود.احساس کردم کسی داره با دستاش به سرم فشار میاره.از جام بلند شدم،سرم به دوران افتاده بود و میچرخید.حرکت بی وقفه سرم دست خودم نبود.باهزار زحمت خودم رو به خونه رسوندم.

مامانم رو پله ها نشسته بود و پدرم در حیاط قدم میزد.همین که رسیدم پدرم به سمتم خیز برداشت که باگردش سرم وسط راه متوقف شد.

بابا-مهرزاد حالت خوبه؟چراسرتو میگردونی؟کجابودی؟

مادرم با نگرانی به سمتم اومد؛دستش رو دو طرف سرم گذاشت اما نتونست حرکات پی در پی سرم رو متوقف کنه.

مامان-مصطفی بچم چش شده؟

بابا-نمیدونم بذار بریم داخل یه جا بشینه استراحت کنه شاید بهتر شد.

به کمک پدر و مادرم روی مبل نشستم اما سرم همچنان میچرخید.

بابا-مهرزاد،بابایی خوبی؟چیشد که اینطوری شدی؟

وباز هم سکوت

بابا-مهرزاد بابا چرا حرف نمیزنی دخترم؟

لال نشده بودم ولی هنوز تو شوک بودم و ترس تو وجودم رخنه کرده بود

بابا-سپیده لباس بپوش ببریمش دکتر

به همراه پدر و مادرم به شهر رفتیم.پدرم از راننده خواست که ما رو به نزدیک ترین بیمارستان برسونه.

پیش دکتر رفتیم.اونم بعدازدیدن علائمم نتونست بیماری که من بهش مبتلا شده بودم رو تشخیص بده.پدرم مرتباً با تلفن صحبت میکرد.

بابا-مرتضی میگه ببریمش رشت.

مامان-میدونی تا رشت چقدر راهه؟بچم تلف میشه‌

بابا-مجبوریم سپیده دکتر اینجا که کاری نتونست بکنه.

بعد از طی راه طولانی که واسم ساعت ها طول کشید تو رشت پیش دکتری که عمو مرتضی معرفی کرده بود رفتیم.دکتر چند تا قرص و دارو تجویز کرد و ما رو راهی خونه کرد.به خونه که رسیدیم عمو مرتضی و زنش هم اونجا بودن.گردش خفیف سرم مانع از خوردن قرص میشد.با هر سختی بود بالاخره خوردمو خوابیدم اما خیلی اذیت میشدم چون هنوز هم سرم متوقف نشده بود.صبح که بیدار شدم فکر کردم بهتر شدم و میتونم به مدرسه برم اما فقط در حد فکر بود.پدرم منو پیش بهترین متخصص تو رشت برد؛اما اونم مثل دکترای شب قبل گفت که بیماری من ناشناخته هست و اگه همینجوری پیش بره امیدی به زنده موندنم نیست.پدرم با ناامیدی و مادرم باسری پایین و من هم با زبانی که مدتی است لال شده بود راهی خونه شدیم‌.


مهدیس به دیدنم اومده بود.بادیدن وضعیتم اشک توچشاش حلقه زد.تمام اتفاقاتی که در این دو روز رخ داده بود رو تعریف کردم و هرلحظه چشمای مهدیس متعجب تر میشد.مهدیس بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.از صداهای نامفهومی که به گوشم میرسید متوجه شدم که مهدیس و مادرم با هم حرف میزنن.صدای زنگ منو از فکر بیرون آورد.

مامان-سلام شهربانو جان خوبی؟

نمیدونم زن عمو چی گفت که مامان قضیه قبرستون و ناله ها رو براش تعریف کرد.پس مهدیس همه چیز رو به مامانم گفته بود.

مامان-گفتی کجا؟

-.

مامان-باشه قربون دستت به مرتضی هم سلام برسون‌خداحافظ

کنجکاو شدم بدونم که زن عمو چی گفته که صدای مادرم رشته افکار رو پاره کرد.

مامان-سلام مصطفی زود بیا خونه نمیخواد دنبال دکتر بگردی.شهربانو یک جایی رو گفت اگه اونجا ببریمش به احتمال ۹۰٪خوب میشه.زود بیا خونه بهت میگم کجا.

نیم ساعت بعد پدرم خونه بود.کمی م حرف زدن ولی چون صداشون خیلی آروم بود من چیزی متوجه نشدم.مادرم اومد تو مانتوم رو تنم کرد و گفت:مهرزاد باید بریم پیش آقای تابان.

-آقای تابان کیه؟

مامان-همون دعا نویس دیگ ک همه تعریفشومیکنن

-مامان میدونی که من اعتقاد ندارم

مامان-اعتقاد ندارم چیه مهرزاد باید بری.بهتر از این وضعیته.

بالاجبار با پدر و مادرم پیش همون دعا نویس که بهش آقای تابان میگفتنرفتیم.

کف دستش رو نگاهی کرد وگفت-بگو.

من از تمام ماجرای صدا و ناله ها و اتفاقای اون شب تو قبرستون براش گفتم.اون گفت که جن ها برام طلسم کردن و باید این طلسم شکسته بشه تا حال منم خوب بشه؛اما پول زیادی برای خوندن دعا لازمه.دلم برای پدرم سوخت.حدود ۴۵۰ هزار تومن به دعا نویس داد.یه بطری آب رو آورد داخلش دعایی خوند و گفت که از این آب کمی بخورم و بدنمو با اون آب بشورم.

خونه که رفتیم یه لیوان از آب رو به زور پدر و مادر خوردم و تو حموم خودم رو با بقیه آب شستم؛اما چرخش سرم تغییری نکرد.پدرم به اون دعا نویس زنگ زد و گفت که حالم بهتر نشده.دعا نویس گفت که رو به قبله بخوابم.انگار که دیگه اونم امیدی نداشت.بازم به اجبار به حرفش عمل کردم و چون خیلی خسته بودم به ثانیه نکشید که پلکام روی هم افتاد و خوابم برد.

وقتی چشم باز کردم کسی نبود.از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم.تو آینه نگاهی به خودم انداختم.خدایا شکرت سرم دیگه نمیچرخه.

 از فرط خوشحالی اشک میریختم.با گریه داد میزدم:خوب شدم،من خوب شدم.پدرم به سرعت از پله ها بالا اومد و مادرم از آشپز خونه سریع بیرون اومد و با دیدن حالم به سمتم اومد و منوبغلم کرد.پدرم بوسه ای برپیشانی ام زد و به وضوح خوشحالی رو در چهره هردوشون دیدم.در این مدت که اوضاع من نامساعد بود دیدم که پدر و مادرم چقدر شکسته شدن،چقدر غم توچهرشونه؛اما با شکسته شدن این طلسم دیدم که غم چهره اونا هم در هم شکست.

پایان فصل اول


هوا به شدت گرم بود.به خاطر مکانی که داخلش بودم مجبور بودم چادر سرم کنم که بیشتر گرمم میشد.کنارضریح نشستم درد و دل کردم هر وقت دلم میگرفت میومدم اینجا حرف میزدم و گریه میکردم.نگاه سنگین یه نفر رو روم حس میکردم.جو برام سنگین شده بود.دیگه مثل دفعه های قبل راحت نبودم.نمیتونستم راحت گریه کنم؛اشکام رو با گوشه چادرم پاک کردم نگاهی به چهره ی زن که خیره به من بود انداختم.زن لبخندی به صورت خیس از اشکم زد و ازجاش بلند شد و رفت.بوسه ای به ضریح زدم و چادرم رو مرتب کردم و به خونه رفتم.اکثراوقاتی که اینجا میومدم چادر میپوشیدم،چادر رو دوست داشتم اما مادرم علاقه ی چندانی به این نوع پوشش نداشت.

صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم.مقنعه و مانتوی مشکی که بلندیش تا مچ پام میرسید و شلوار غواصی به همراه کتونی آبی پوشیدم و به سمت دانشگاه رفتم.

هفته ها به همین منوال طی میشد که یه روز احساس کردم از کوچمون که رد شدم یه نفر دنبالم میاد توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.

روزها گذشت و یک شب که مشغول شستن ظرف ها بودم که صدای مامانم حواسم رو پرت کرد و لیوان از دستم افتاد و شکست.مامانم با سرعت اومد تو آشپزخونه و همونطور که ناسزا میگفت خرده های لیوان رو جمع میکرد.با خشونت به کارم ادامه دادم ظرف ها رو که شستم بی هیچ حرفی به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.

صدای پدرم که مثل همیشه مدافع من بود رو شنیدم که مادرم رو سرزنش میکرد.

بابا-خانوم مهرزاد دیگه بزرگ شده چرا اینطوری باهاش رفتارمیکنی؟

مامان-آخه نمیدونی مصطفی چند دفعه تا حالا ظرف شده.خیر ندیده یه کار بلدنیست.نمیدونم خونه شوهر میخواد چیکارکنه.بدبخت اون کسی که میخواد این رو بگیره.اصلا کسی پیدانمیشه و الا هم سن و سال های این دختره همه شوهرکردن ولی این دختره گور به گور شده خاستگارم نداره که من دلم رو خوش کنم.

سرشب بود ولی دلم میخواست بخوابم؛بخوابم که دیگه این مزخرفات رو نشنوم،تامثل همیشه تحقیر نشم،تامثل همیشهاشکام راه خودشون رو پیدا کردن و سرازیر شدن.پدرم سکوت کرده بود دیگه ازم دفاع نمیکرد.معلومه که هردوشون از وجود من تواین خونه خسته شدن.رفتم بیرون باهمون صدایی که از سنگینی بغض میلرزید گفتم:مگه شما همونایی نیستین که میگفتین تو بایدپیش ما بمونی؟مگه شما نگفتین که بایددرسم رو بخونم؟چرا آزارم میدین؟مامان شما خودت خسته نشدی از بس شوهرو خاستگارای این و اون رو زدی تو سرم؟به خدا خستم کردین.اگه خسته شدین بگین از این خونه برم چرا آزارم میدین؟چرا تحقیرم میکنین؟

مامان خونسرد به دیوار رو به رو زل زده بود انگار نه انگار که من هستم.نگاه پر دردم که به پدرم افتاد پاهایم سست شد.درچشمان همیشه مهربانش که از شدت مهربانیش آتش میگرفتم زل زدم اما حالا تا عمق وجودم یخ زد،من بغضش را دیدم.سیبک گلویش که بالا و پایین میشد به راحتی میتوانستی بفهمی که چه بغض سنگینی مهمان گلویش است و راه نفسش را بسته.کدام را باور کنم بغضت را یا چشمان یخ زده ات را؟

این داستان ادامه دارد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روشن آذر